علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

علی گوگولی

دوازده ماهگیت مبارک قشنگم

غنچه گلم، امروز یازده ماهت رو تموم کردی و دوازده ماهه شدی ،روز شمار سن ات داره به سال نزدیک میشه. مرد کوچک خونه مون شدی، آقا کوچولوی مامان و بابا. مامانی فدای قند عسلش بشه. دیگه یک ماه به تولدت مونده و من دل تو دلم نیست، مثل پارسال اینموقع، باورم شده که مرد کوچولوی خونمون داره یک ساله میشه، دیشب سه قدم پشت سر هم برداشتی، از خوشحالی جیغ کشیدم و بابایی رو صدا زدم و این یعنی اینکه داری بزرگ میشی قشنگم.این روزهای برفی زیاد از خونه بیرون نمیریم، بیشتر با همیم ولی میخوام یه روز ببرمت بیرون تا به برفها دست بزنی چون از پشت پنجره با تعجب نگاه میکنی،تو این ماهی که پیش رو داریم کلی مناسبت هست، اولین شب یلدا، سالگرد ازدوا...
23 آذر 1394

مهارتهای یازده ماهگیت

علی کوچولوم، این چند هفته اخیر شاهد تغییرات زیادی شدم، چیزهای خیلی جدیدی یاد گرفتی، کم کم داره شخصیتت شکل میگیره، مامان قربون لبات بشه که با لحظه لحظه رشد تو منم جون تازه میگیرم، البته اینم ذکر کنم که حسااااااابی شیطونتر و یه ذره خیلی کوچولو شلوغ تر از قبل شدی . خب اینم طبیعیه گلم راه رفتنت خیلی منو خوشحال کرد، کم کم داری حرف هم میزنی، گوشی تلفنو میبری پشت گوشت(تقریبا میشه پشت گردنت) و با صدای بلند ا میگی، مثلا الو میگی. یا وقتی من تو آشپزخونم و تلفن زنگ میزنه هراسان چهاردست و پا میدوی و میگی ا...ا....ا، یعنی مامان بیا الو کن، یاد گرفتی از لیوان مایعات بخوری و دیگه توش غرغره نمیکنی،زیر انداز تعویض پوشکت رو خوب شناختی و تا رو زمین...
15 آذر 1394

راه رفتنت مبارک عشق مامان

  نخودکم دیروز شاهد یکی از زیبا ترین اتفاقات زندگیم بودم، صحنه ای که با دیدنش دوباره اشک از چشمام جاری شد، قند عسلم، شیرینم، قدم برداشتی، رو پاهای خودت وایستاده بودی که با ترس و لرز یه قدم برداشتی و بعدش تلپی افتادی، یه چند روز بود که سرپا وایمیستادی و از خوشحالی برا خودت کف میزدی واین باعث میشد تعادلت بهم بخوره و بیوفتی ولی دو سه روز اخیر قشنگ محکم رو پاهات وایمیستادی تا اینکه دیروز یه قدم به جلو برداشتی و بعدش تعادلت بهم خورد و افتادی ، خوشبختانه دوربین دستم بود و اتفاقی لحظه قدم برداشتنت رو ثبت کردم، قربونت برم که انشالاه همیشه رو پاهای خودت بایستی، مامان فدای قدمهای تو بشه الهی . خیلی برای دیدن این لحظات بی ت...
14 آذر 1394

خاطرات روز زایمان 3

تا بابایی بیدار بشه و حاضر بشیم و عکس بگیریم و... یکم دیرمون شد، ساعت ده دقیقه به شش صبح بود که سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال خاله مرضیه، هوا خیلی سرد بود و از آسمون مخلوط برف و بارون میومد ، شهر ساکت بود و خیابونها خلوت و هوا تاریک، انگار همه خوابیده بودن و فقط من بیدار بودم، لحظات پر استرسی رو پشت سر میزاشتم ولی جلوی بابایی به روی خودم نمیاوردم، میگفتم و میخندیدم ولی دلم آشوب بود،رسیدیم دم در خونه خاله مرضیه، دیدم خاله دوربین به دست از در خارج شد و از تمام لحظات فیلم میگرفت، خیلی در حق من لطف کرد، واقعا ازش خیلی خیلی منمونم، رسیدیم به بیمارستان، نگهبان ما رو به داخل راه داد و رفتیم تو، هیچکس تو سالن نبود، قلبم داشت از جاش کنده میشد و به ...
9 آذر 1394

خاطرات روز زایمان 2

    روز جمعه ساعت یک و نیم ظهر مرخص شدم و با بابایی برگشتیم خونه، به بابایی سپردم که ماجرا امروز رو به کسی نگه و الکی بقیه رو نگران نکنه، دوش گرفتم و ناهار خوردم و حاضر شدم تا برم دیدن حلما کوچولو دختر همسایه بالایی که پانزده روز از تو بزرگتره، خیلی خوشگل و خوردنی بود، بعدش برگشتم و با بابایی رفتیم باقی مونده خرید هامونو کردیم چون احساس میکردم دیگه روزهای آخر همسفری مونه! ف فردا شنبه با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر و فوری رفتم داخل، خانم دکتر هم فشارمو اندازه گرفت و به صدای قلبت گوش کرد که بازم قشنگ و مرتب میزد . اونقدر سنگین شده بودم که خانم دکتر دستمو گرفت و برای بلند شدن کمکم کرد،بعدش سرشو...
4 آذر 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد